اولین باری که دیدمش تابستان 2 سال پیش تو کرج بود. رفته بودم کرج پیش فامیل هامون. نزدیک غروب یکی از روز های بودنم تو کرج پسر عمه ام گفت فردا صبح بیا با هم بریم انجمن اسلامی. حالم گرفته شد و گفتم بی کاریا! ولی چون نمی خواستم ناراحت بشه باهاش رفتم.
ساعت ده یا ده و نیم رسیدیم به مسجد جامع کرج. هنوز بچه های انجمن اسلامی نیومده بودند. بهزاد یعنی همون پسر عمه ام زنگ زد به یه آقایی با فامیلی فضلعلی. اولش به فامیلیش خندیدم. اما بعد از اینکه دیدمش با اون معصومیت و نورانیت خاص چهره اش با قد رعنا و قامت راست و درستش با طنین خوش صداش از ناراحتی وجودم آتیش گرفت.
با آقای فضلعلی که سنش رو درست نمی دونم اما می دونم یک جوون بود حدوداً 20 ساله گرم گرفتم و حسابی با هم دوست شدیم. تا حالا طعم دوستی واقعی زیر سایه رفتار های درست و خوب رو نچشیده بودم اما اونجا چشیدم.
حسابی ازش خوشم اومده بود به انجمن اسلامی و اینجور جا ها هم علاقه مند شدم. اصلا جرقه بهتر شدنم همون جا خورد. حیف که جلسه تموم شد و باید می رفتیم. قبل از رفتن همه رو یک آبمیوه هم مهمون کرد! به هر حال لحظات گرم و شیرین دوستی و با هم بودن تموم شد و لحظه تلخ خدا حافظی فرا رسید و با هم خداحافظی کردیم.
بالاخره من از کرج هم رفتم و برگشتم به خونمون تو نوشهر. هنوز تو فکر آقا امیر عباس فضلعلی بودم. یه جوون خوب و شایسته و خدایی که بین همه خودشو کوچیکه کوچیک می کرد. کوچیک تر از بچه ها.
نوشهر که رفتم شمارشو داشتم به هم پیام می دادیم. اصلا وقتی اون برام پیام می فرستاد بدون اینکه بدونم آقا امیر عباسه می دوییدم سمت گوشیم. تک تک کلماتش پر احساس و شور بود. از جونم بیشتر دوستش داشتم. کافی بود بگه بمیر می مردم. همش هم لحظه شماری می کردم کار پدرم تو نوشهر تموم شه و منتقل بشه کرج تا من هم بتونم حد اقل مثل بچه های تو انجمن اسلامی هر هفته ببینمش. اما...
اما نشد که نشد. خدا نخواست. قرار شد که تابستون 1393 بریم کرج. به آقا امیر عباس گفتم. اونم خیلی خوشحال شد. با هم دیگه تلفنی کلی صحبت کردیم. برا رفتنم به اون جا لحظه شماری می کردم.
اما چه رفتنی؟
22 بهمن مثل هر سال انجمن اسلامی کرج خواست یک غرفه راه بندازه. آقا امیر عباس هم قرار بود کمک کنه. نمی دونم چه طوری و چه جوری اما به ما خبر داده شد که آقا امیر عباس موقع کمک به دلیل برق گرفتگی شهید شده. وقتی شنیدم داشتم کتابام رو جابجا می کردم که یک دفعه تمام کتاب هام از دستم ریخت زمین. به بهزاد که این خبر رو بهم داده بود کلی بد و بیرا گفتم که شوخی بی خودی کرده. اما شوخی نبود.
این همه مدت با آقا امیر عباس در ارتباط بودم قدرش و ندونستم. رفقا ازتون دو چیز می خوام. اول اینکه برای این مربی مجاهد دعا کنید. دوم هم اینکه قدر چیزایی که دارید رو قبل از این که از دستشون بدید بدونید.
این متن رو بعد از خوندن نماز شب اول قبر برای آقا امیر عباس (با این که می دونم بهش احتیاج نداره) نوشتم. با صورت پر اشک. اگر جایی غلط داشتم منو ببخشید. و باز هم می گم برای آقا امیر عباس دعا کنید و قدر داشته هاتون رو بدونید.
محمدصادق نعمتی-کانون نخبگان نوشهر